دریافت اطلاعات ...
 
روابط عمومی دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی
یکشنبه ۸ مهر ۱۴۰۳

روایت زندگی معلولی كه عروسك هایش به هند رسیده است!
 
به گزارش خبرگزاری فارس از زنجان؛ هوا گرگ و میش بود می ترسیدم دیر به مقصد برسم، آژانس دم در منتظرم بود راهی شدم، آدرسشان را یكی از مشتریان ثابتش داده بود، خیابان های فرعی شهرك الهیه را یكی پس از دیگری پشت سرمی گذارم، به مقصد كه رسیدم زنگ در را زدم دختر كوچك خانه با روی خوش به استقبالم آمد، وارد خانه كه شدم همه چیز سر جای خودش بود انگار اهل خانه منتظر من بودند.

گلناز خانم مادر رفعت گزارش امروز كنج خانه كنار بخاری نشسته بود، خط های صورتش نشان از آن بود كه فراز و فرود های زیادی را در زندگی اش از سر گذرانده است، دوست داشتم نزدیكش بنشینم اما امان از كرونا! فاصله ام را حفظ كردم.

این روزها آرتروز شدید و استخوان درد گریبان گیر گلناز خانم است دیگر آن مادر قوی و همه فن حریف نبود كه مثل گذشته هم فرش ببافد و هم به كار های خانه برسد، اما همچنان مصمم برای موفقیت فرزندانش دعا می كند.

اصلا جنس دعای مادرها فرق می كند، با لحن مادرانه اش احوال پرسی گرمی داشت، طوری كه انگار مادر خودم روبه رویم نشسته بود، از گلناز خانم سراغ رفعت را می گیرم، می گوید دخترم نماز می خواند؛ چند دقیقه ای طول می كشد تا به جمع ما اضافه شود.

در این بین دختر كوچك خانه مشغول پذیرایی است و من هم به تابلو هایی كه به چهار دیوار خانه نصب بود نگاه می كنم، گویی گلناز خانم متوجه نگاه هایم شده بود می گوید؛ همه این ها كار دخترم است شاید اگر آن اتفاق نمی افتاد این طور هنرمند نمی شد كه یك خبرنگار سراغش را بگیرد.

  گلناز خانم نمی خواست من درخانه شان احساس غریبی كنم به همین خاطر سكوت را می شكست و از فراز و فرود هایی كه از سرش گذشته بود، البته تا جایی كه حافظه اش یاری می كرد سخن به میان می آورد.

وی مادر 9 فرزند است كه رفعت بچه اول این خانواده است، كه به خاطر یك سهل انگاری تلخ ویلچر همدم او شده است، می گویم تا دخترتان نمازش را تمام كند از تولد رفعت برایم بگویید، مشتاقانه قبول می كند و این طور شد كه قصه آغاز شد.

بخت یار من و نصرالله نشد

می گوید؛ خیلی سال است كه از زندگی مشترك من و نصرالله همسرم می گذرد، اوایل ازدواجمان تصمیم گرفتیم كه در یك خانه با خانواده نصرالله زندگی كنیم و یك خانواده پرجمعیت را تشكیل دادیم.

من، هم به خانه خود می رسیدم و هم خانواده نصرالله را سر و سامان می دادم، روزهای زندگی مشتركمان یكی پس از دیگری ورق می خورد تا اینكه 4 شهریور سال 54 بود كه خدا رفعت را به من و پدرش نصرالله داد با آمدن رفعت زندگیمان شیرین تر از قبل شد، تا اینكه رفعت 9 ماهه شد، دخترم در 9 ماهگی می توانست روی پاهای خودش بایستد و راه برود اما ورق برگشت و دخترم یك روز مریض شد.

ما در سال 54 در روستا زندگی می كردیم آن زمان امكانات خاصی در روستاها نبود، خودرو گیرمان نیامد تا دخترمان را نزد پزشك ببریم؛ رفعت در تب شدید می سوخت و من هم تا صبح بر بالین او نشستم تا وی را پا شویه كنم این تنها كاری بود كه از دستم می آمد، اما بخت  یار من و پدرش نشد.

روزی كه هیچ وقت فراموش نمی كنم

هنوز آفتاب به وسط آسمان نرسیده بود كه دخترم خوابش گرفت و من هم به هوای اینكه خوابیده است بلند شدم تا به كارهای عقب افتاده خانه برسم، داشتم حیاط را جارو می كردم كه یك دفعه صدای نصرالله بلند شد و گفت؛ خانه خراب شدیم زن، من هراسان كمر راست كردم گفتم چه شده است مرد گفت؛ رفعت نمی تواند روی پاهایش بایستد.

من هر آنچه در دستم بود زمین انداختم و رفتم سراغش، با صحنه عجیب و باور نكردنی روبه رو شدم رفعت یك تكه گوشت شده بود.

مادر با آه و افسوس ادامه می دهد؛ خودمان را آن روز به هر آب و آتشی زدیم تا اینكه خودرویی پیدا كردیم و راهی زنجان شدیم، دخترمان را دكتر قنات آبادی سریعا ویزیت كرد و گفت هر چه سریع تر باید آمپول تزریق شود، والا همه اندام های بدنش فلج می شود.

حدودا دخترم تا یك و نیم سالگی تحت درمان دكتر قنات آبادی بود و هر از چند ماهی ویزیت می شد اما به خاطر مشكلات مالی دیگر نتوانستیم شهر بیاییم، مادامی كه داروهایش تمام می شد، هر طور شده بود تهیه می كردیم، مصرف به موقع داروهایش خیلی تاثیر گذار بود و رفعت بعد از چند ماه توانست كم كم جان بگیرد.

دخترم این وضعیت را تا 8 سالگی ادامه داد و دوباره برای ادامه مداوا تك و تنها راهی تهران شدیم، نزدیك سه ماه تهران ماندیم و دكترش گفت باید ورزش كند و فیزیوتراپی انجام دهد همه این كارها را انجام دادیم وضعیتش بهتر می شد، ولی نمی توانست روی پای خودش بایستد.

گلناز خانم كه به اینجای صحبت هایش رسید رفعت نمازش را تمام كرده بود از وی خواستم اجازه دهد از این به بعد قصه را خود رفعت روایت كند.



رفعت از هشت سالگی به بعد همدم و غم خوار پدر و مادرش می شود، نمی تواند مثل هم سن و سال های خود به مدرسه برود، اما لیسانس علوم اجتماعی دارد، همه آرزوهایی كه پدر و مادرش برایش داشتند را یكی پس از دیگری با تلاش و اراده برآورده كرده بود.

«رفعت مهدیون راد» كه 46 بهار از زندگی اش را سپری كرده است شاید به ظاهر معلول به نظر می رسید اما از نظر همت و فكر و اراده بسیار توانمند است و با تلاش و پشتكار، كاری كرده كارستان.

مهدیون در حال حاضر به عروسك سازی مشغول است و رد پای عروسك هایش به كشورهای هند و مالزی هم رسیده است و موفقیت هایش را بیشتر مدیون برادرانش می داند.

ترس از دست دادن دستهایم را داشتم

رفعت مهدیون می گوید؛ هشت ساله بودم كه با پیشنهاد دكتر خانواده ام برایم عصا تهیه كردند كه چند سالی با كمك آنها می توانستم راه بروم، دقیقا یادم هست فصل پاییز بود و زمین به خاطر بارش باران خیس شده بود با كمك برص و عصا در حیاط خانه مان راه می رفتم كه به یك باره نقش بر زمین شدم، انگار روی دست هایم آب جوش ریخته بودند.

ترس همه وجودم را فراگرفت با خودم گفتم اگر از برص و دو عصا استفاده كنم باز هم زمین می خورم و ممكن است دست هایم را مثل پاهایم از دست بدهم و به همین دلیل برص و عصا را كنار گذاشتم.

سال 70 دكتر جوابم كرد

ما آن زمان پنج یا 6 خواهر و برادر بودیم كه من با این وضعیت به مادرم هم كمك می كردم و به وضعیت آنها رسیدگی می كردم، سال 68 بود كه اثاث كشی كردیم و به زنجان آمدیم، هر چند برای من كه چندان فرقی نداشت كه كجا باشم شهر یا روستا اما تلاشم را می كردم كه خودم را نجات دهم.

سال 70 بود كه از پدر خواستم بار دیگر به دكتر مراجعه كنیم، دكتر وقتی وضعیت مرا دید جوابم كرد و به پدرم گفت بیشتر از این نباید انتظار داشته باشید وضعیت دخترتان بدتر نمی شود، ولی بهتر هم نمی شود باید برای ادامه زندگی اش روی ویلچر عادت كند.

وقتی از پشت پرده حرف های دكتر را شنیدم بغض عجیبی گلویم را گرفت انگار كه به آخر خط رسیده بودم، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا كسی هق هق گریه هایم را نشنود، هم پدرم و هم خودم دیدن اشك هایمان را از همدیگر پنهان كردیم و به خانه برگشتیم.

پایه ابتدایی را جهشی خواندم

وقتی ازپیش دكتر آمدیم كاسه چه كنم به دست گرفتم، اما راه به جای نبردم، چاره ای نداشتم هر چند سخت بود ولی  قبول كردم كه روی ویلچر بنشینم.

برادرانم آن زمان مدرسه می رفتند من هم  تصمیم گرفتم درس بخوانم تا خودم را به آنها برسانم اما نه به صورت حضوری بلكه غیر حضوری، طوری كه نه كارنامه ای داشتم و نه نمره ای؛ وقتی برادرانم از مدرسه به خانه باز می گشتند كنجكاو بودم و از آنها درخواست می كردم كه در مدرسه هر مطلبی یاد می گیرند به من هم یاد بدهند.

ماه ها و سال ها گذشت، تقریبا 23 سالم بود كه مقطع ابتدایی را آغاز كردم، یك روز به برادرم  اكبر گفتم می خواهم به صورت رسمی درس بخوانم كه من هم مثل شما كارنامه داشته باشم، برادرم اكبر به اداره آموزش و پرورش رفت و وضعیت تحصیلیم را با مسؤول مد نظر در میان گذاشت آنها هم قبول كردند كه از من امتحان بگیرند و من امتحان دادم و با معدل 19:30 مقطع ابتدایی را پشت سرگذاشتم.

قید یادگیری زبان را زدم

همزمان كه مقطع ابتدایی را بدون معلم می خواندم به زبان انگلیسی علاقه خاصی داشتم و دوباره اكبر اسم مرا در یكی از آموزشگاه های زبان ثبت نام كرد، بدون اینكه معلمی داشته باشم وضعیتم در در یادگیری زبان خیلی خوب بود.

اما آموزشگاه در زیر زمین یك ساختمان مناسب سازی نشده و 15 پله داشت كه برادرم به سختی مرا می برد و می آورد، می ترسیدم موقع رفتن به زیر زمین اتفاقی برای هردویمان بیفتد و باز ترس از دست دادن سراغ من آمد و به همین خاطر قید زبان را زدم فقط توانستم یك ترم در كلاس حاضر شوم.

مدیون اكبر و اصغر هستم

برادرهایم خیلی زحمت مرا كشیدند و مشوقم بودند، بعد از اینكه قید زبان را زدم تصمیم گرفتم فقط درسم را ادامه دهم تقریبا 27 ساله بودم كه دوباره به صورت غیر حضوری مقطع راهنمایی را خواندم و توانستم در طول یك سال پایه راهنمایی را امتحان بدهم، برایم سخت بود، اما با كمك برادرانم اكبر و اصغر مقطع راهنمایی را هم با موفقیت و با معدل 17 گذراندم و وارد دوره دبیرستان شدم كه رشته تحصیلی ام را علوم انسانی انتخاب كردم منتهی این بار هر پایه را به صورت جداگانه خواندم.

مدرسه نمی رفتم اما امتحانات را به صورت حضوری در مدرسه حاضر می شدم و مقطع دبیرستان و پیش دانشگاهیم را به همین منوال خواندم و دیپلم را هم گرفتم، 30 ساله بودم كه برای اولین بار در كنكور شركت و در رشته علوم اجتماعی دانشگاه پیام نور زنجان قبول و ادامه تحصیل دادم، كه همه این موفقیت ها را مدیون برادرانم هستم.

نفر سوم ورزش بوچیا شدیم

زمانی كه دانشگاه می رفتم به پیشنهاد یكی از همكلاسی هایم به فعالیت در ورزش بوچیا  پرداختم خیلی تجربه خوبی بود به طوری كه كاملا روحیه ام را عوض كرد، سال 90 نخستین مسابقه كشوری ورزش بوچیا در مشهد برگزار شد كه توانستم در آن مسابقات مقام سوم را كسب كنم.

ورزش بوچیا را ادامه دادم تا اینكه مهر ماه سال 98 بود كه در آخرین مسابقه شركت كردم و بعد از انجام تمرینات مختلف، كرونا همه نقشه های ویلچرنشینان رشته ورزشی بوچیا را پنبه كرد و باشگاه ها تعطیل شدند.



جواب سربالا می شنیدم

بعد از فارق التحصیل از دانشگاه خانه نشین شدم و تصمیم گرفتم كه برای جامعه ام مفید باشم و دوست داشتم شغلم مرتبط با رشته تحصیلیم باشد اما هر جا برای كار مراجعه كردم جواب سربالا شنیدم برای همین تصمیم گرفتم به كار های هنری روی بیاورم.

موسسه ای بود كه در آن برای بچه های معلول كارهای هنری یاد می دادند و من در این موسسه در كلاس های ویترای، گلیم بافی، پته دوزی و... شركت كردم و تابلوهایی هم كه به دیوار خانه نصب شده كار خودم است.

در كنار این كارها قلاب بافی را ادامه دادم و برای خودم و اهل خانه شال گردن، دستكش، دستگیره و ... می بافتم و تا اینكه یك روز تصمیم گرفتم كه طراحی های مختلفی را ببافم، این شد كه الان عروسك سازی می كنم.

اولین بار عمه ام قلاب به دستم داد

از سال 95 بدون اینكه كلاسی بروم عروسك سازی می كنم و عروسك های متفاوت و مختلفی می بافم، یا اگر مشتری طرحی را پیشنهاد كند می توانم به صورت ذهنی حدس بزنم كه چطور این عروسك بافته شده است و چقدر كاموا برای بافت نیاز دارد و تا به امروز هر كسی عروسك هایم را دیده می گوید انگار عروسك هایت روح دارند و من با شنیدن این حرف ها انرژی مضاعفی می گیرم.

نمایشگاه های زیادی شركت كردم

در حال حاضر الیاف خیلی گران شده است، اما من سعی می كنم الیاف درجه یك بخرم تا مشتری از كارم راضی باشد و همیشه سعی كردم جنس با كیفیت به دست مشتری بدهم، چرا كه كیفیت در كار علاوه بر جذب مشتری باعث رشد و پیشرفت در كسب و كار می شود.

قبل از كرونا در نمایشگاه های مختلفی شركت می كردم هر نمایشگاهی كه برگزار می شد با من تماس می گرفتند و می گفتند، ثبت نام كن و من در همه نمایشگاها شركت می كردم و تمام محصولاتم به فروش می رفت، طوری كه بدون عروسك به خانه می آمدم اما در حال حاضر كرونا همه امور را به چالش كشیده است.

دوست دارم عروسك سازی را به بقیه هم آموزش بدهم

اگر دست بچه های معلول را نگیرند، آنها نمی توانند تك و تنها كاری را انجام بدهند، من قصد دارم عروسك سازی را به همنوعان خودم آموزش بدهم اما جا و مكان ندارم.

تقریبا پنج سال پیش بود كه از صنایع دستی 50 میلیون وام درخواست كردم كه شاید بتوانم با این وام در زیرزمین خانه مان یك كارگاه بزنم اما از من 20 میلیون تومان پشتوانه مالی خواستند كه من هم نداشتم.

اعتقاد دارم اگر كسی هنری یا كاری از دستش برمی آید نباید دریغ كند و من دوست دارم تمام همنوعانم را دور خودم جمع كنم و به آنها آموزش بدهم به شرطی كه مورد حمایت قرار گیرم.



ردپای عروسك هایم به خارج از كشور رسیده است

رفعت مهدیون نه كارگاهی دارد و نه مغازه ای كه بخواهد عروسك هایش را در ویترین مغازه اش بگذارد تا در معرض دید باشد.

اینستاگرام ویترین عروسك هایم است و من محصولاتم را در فضای مجازی به اشتراك می گذارم تا هر كسی كه دوست داشته باشد در مدل های مختلف سفارش دهد هر چند امیدوارم این ویترین را از من نگیرند.

عروسك هایی كه بافته ام به كمك برخی كه واقعا برای پیشرفت كارم سنگ تمام گذاشتند و مورد حمایت قرار دادند، به كشورهای هند و مالزی رسیده و این برای من خیلی انرژی بخش است، چرا كه كسی كه اگر كسی نتیجه دسترنج خودش را ببیند برایش لذت دیگری دارد.



عروسكهایم بیشتر شخصیت های كارتونی هستند

خواهان عروسك های مهدیون كه از استان های شمالی، حتی یزد، هم هستند كه خواهر كوچك خانه جور محصولات سفارشی را می كشد و آنها را پست می كند.

می گوید؛ بیشتر عروسك هایی كه می بافم شخصیت كارتونی معروف مثل پت و مت، ملوان زبل، پینوكیو، پلنگ صورتی، مرد عنكبوتی، سفید برفی و... هستند.

من زمانی كه قلاب را به دستم می گیریم، اول به خدا می گویم خودت گفتی از تو حركت از من بركت و من می بافم اما مشتری اش با تو و همیشه برای عروسكی كه می بافم مشتری پیدا می شود.

روحیه ام را مدیون هنر هستم

رفعت مهدیون كه نمونه ای از كارهایش را برایم نشان می داد این روزها به خاطر كرونا كم كار شده است، عنوان می كند؛ دوست دارم كارگاهی داشته باشم حتی شده زیر زمین منزل پدری را به یك كارگاه تبدیل كنم تا آنجا بتوانم كارم را گسترش بدهم.

روحیه ای كه دارم را مدیون هنر هستم و در خلوت خودم به این فكر می كنم كه شاید حكمتی در كار بود كه من ویلچر نشین شدم و الان این حكمت را در كارهای هنریم می بینم، شاید اگر با دو پای سالم در مسیرهای مختلف زندگی گام بر می داشتم به این شكل موفق نبودم.



یادگاری رفعت مهدیون 

مصاحبه ام با رفعت مهدیون چند ساعتی طول كشید موقع خداحافظی از این خانواده، رفعت مهدیون یكی از عروسك های دست سازش را به من هدیه داد و گفت؛ این عروسك را از من به یادگار داشته باشید تا هر بار با نگاه كردن به این عروسك قصه زندگی من برایتان تداعی شود كه در هر شرایطی نباید نا امید شد و برای رسیدن به هر آن چیزی كه می خواهی باید جنگید.

هدیه اش برایم خیلی ارزشمند بود و هست، دختر كوچك خانواده مرا تا دم در همراهی كرد، باران پاییزی می بارید و طراوت خاصی به شهر بخشیده بود و من زیر باران تمام راه بازگشت به خانه به عروسك رفعت نگاه می كردم و این را با خود زیر لب زمزمه می كردم كه «گر ز حكمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری...»

انتهای پیام/73021/ق
منبع خبر:
خبرگزاری فارس
   تاریخ: ۰۵:۱۰ - ۲۱/۰۸/۱۴۰۰   بازدید: ۲۴۹