دریافت اطلاعات ...
 
روابط عمومی دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی
دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳

روزی 17 سرنگ تزریق می كردم / بازگشت به زندگی پس از 28 سال اعتیاد
 
زندگی علیرضا كردبچه یك داستان طولانی از درد است. حتی تعریف كردن و شنیدنش هم سخت است. در این گفتگو مختصرا درباره كسی صحبت كردیم كه بعد از 28 سال مصرف مواد ترك می كند.
روزی 17 سرنگ تزریق می كردم / بازگشت به زندگی پس از 28 سال اعتیاد زندگی علیرضا كردبچه یك داستان طولانی از درد است. حتی تعریف كردن و شنیدنش هم سخت است. در این گفتگو مختصرا درباره كسی صحبت كردیم كه بعد از 28 سال مصرف مواد ترك می كند.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: وقتی از بچه های جمعیت «طلوع بی نشان ها» كه در حوزه كاهش آسیب های اجتماعی فعالیت می كند و هزاران كارتن خواب را ترك داده، خواستم یك نمونه مناسب برای گفتگو معرفی كنند، فكر نمی كردم با چنین كسی آشنا شوم؛ علیرضا كردبچه، بعد از 28 سال مصرف مواد مخدر دستش را توی دست بچه های طلوع می گذارد و در عرض یكی دو سال تبدیل به آدمی جدید می شود. خودش می گوید «روزی 17 تا آمپول تزریق می كردم، طوری كه دیگر در رگ هایم جایی برای تزریق نمانده بود». امروز می خواهیم با علیرضا كردبچه صحبت كنیم؛ روایت یك كارتن خواب خوشبخت!

توزیع غذا، كلید آشنایی با بچه های مددكار

بچه ها من را از توی حیاط سرای حافظ به سمت دفتر نگهبانی و حراست راهنمایی می كنند. همان دفتری كه در بدو ورود از جلوی آن رده شده بودم و برای نگهبان ش دست تكان داده بودم. وارد می شوم و سلام می كنم. می گویم بچه ها شما را معرفی كردند برای مصاحبه درباره بهبودیافته های طلوع. با ادب و احترام قبول می كند كه حرف بزند. می گوید من اینقدر حرف و ماجرا دارم كه باید كتاب زندگی ام را بنویسی. می گویم اگر عمری باشد شاید مستند… دوست دارم بدانم چطور با طلوع بی نشان ها آشنا شده. چطور از دل پاتوق های كارتن خوابی به اینجا رسیده. خودش تعریف می كند: والا وقتی ما توی پاتوق ها بودیم، همه اش اسم طلوع بی نشان ها بود. می گفتند یك جایی هست كه برای شما كار می كنند، سرویس می دهند و حرف هایی می زدند كه باورنكردنی بود. چندین بار بچه ها را دیدم كه غذا آورده بودند و توزیع می كردند، ولی از دور تماشا می كردم و نزدیك نمی شدم. یك ترسی داشتم كه هیچوقت نمی گذاشت نزدیك شوم. اینها گذشت تا اینكه چند نفر از دوستانم را دیدم و ترسم ریخت. دیدن آنها باعث شد به جمعیت طلوع نزدیك شوم. آنجا بود كه با سرای امید آشنا شدم.

وقتی دوستان كارتن خوابم را دیدم، باور نمی كردم ترك كرده باشند

از آقای كردبچه می پرسم از دوستانت چه شنیدی كه متقاعدت كرد به طلوع نزدیك شوی؟ جواب می دهد: این دوستانی كه دیدم شان از بچه های زیر پلی و كارتن خواب بودند و مواد مصرف می كردند. قبلاً با هم توی یك پاتوق بودیم، ولی وقتی دیدم شان باور نمی كردم اینها همان آدم های سابق باشند. به كلی عوض شده بودند. مقایسه شان با آدم هایی كه قبلاً بودند، برایم خیلی تعجب آور بود. چهره و استایل و تیپ و ظاهرشان به كلی فرق كرده بود. برای همین خیلی پرس و جو كردم تا طلوع را بشناسم و پیدا كنم. گفتند بچه های طلوع سه شنبه ها برای توزیع غذا می آیند ولی من عجله كردم و خودم زودتر از آمدن آنها آمدم پشت در طلوع. خیلی دوست داشتم پاك بشوم. آنجا با استقبال خوب از ما پذیرایی كردند. آمدیم داخل و همه جور احترام و سرویس و ادب دیدیم. همه چی آنجا رعایت می شد. خلاصه شروع به ترك كردم و بعد از مدتی هم برگه خدمت به من دادند و مسئول فیزیك شدم. بعد از چهار پنج ماه به سرای مهر دادند كه آنجا هم چند ماه خدمتگزار بودم. وقتی پاكی ام به یكسالگی رسید، عمواكبر جشنی برایم گرفت كه كسی نگرفته بود. آنجا خیلی چیزها یاد گرفتم.

توی ده تا كلمه، شش هفت تا فحش داشتم!

آقای كردبچه یاد خاطرات قدیمی اش می افتد و می گوید: من شاید توی ده تا كلمه ای كه حرف می زدم، شش هفت تا ناسزا بود. اینطور نبود كه مثل الآن بنشینم و صحبت كنم. از قول خودم شاید نود درصد، ولی از قول مردم، می گویند هزار درصد تغییر كردی. آنهایی كه من و گذشته من را دیده بودند، می دانند كه من چقدر تغییر كردم. صحبت كردن بلد نبودم؛ همه اش فحش. خلاصه به ما یك چیزهایی یاد دادند و آمدم آنها را در سرای مهر تمرین كردم. كسانی را می دیدم كه با یك كوله بار درد می آمدند، می رفتند توی اتاق عمواكبر و خوشحال برمی گشتند. من هم یك جورهایی از خوشحالی آنها خوشحال می شدم. چون به من هم كمك شده بود و از اینكه می دیدم دیگران هم دارند همین كمك را دریافت می كنند دلم شاد می شد. هر نفری كه می رفت و می آمد آنقدر من را سفت و محكم می كرد كه نگو. به خاطر همین دوست داشتم عمواكبر را ببینم.

عمواكبر محبت و كمك كردن را به من یاد داد

یك بار برنامه ای توی مركز داشتیم و چندنفر به مركز مراجعه كرده بودند. من توی لیوان كاغذی به اینها چایی دادم. عمواكبر وقتی آمد، من را قشنگ كشید كنار، خیلی با احترام گفت «اینجا دو دسته آدم میاد، یك دسته آدم میاد كمك كنه، یك دسته آدم میاد كمك بشه. سعی كن به اونایی كه كمك می شه از بهترین وسایل، بهترین جنس و بهترین امكانات بهشون سرویس بدی. اونایی كه می خوان بیان كمك كنن، نه اینكه مهم نیستن و اهمیت ندارن، مهم ان، ولی اهمیت بیشتر رو به كسانی بده كه میان كمك بگیرن». محبت كردن و كمك كردن را من آن روز از عمواكبر یاد گرفتم؛ از رفتار و ادب اش. در طلوع بی نشان ها آنقدر بدی ما را با خوبی جواب دادند كه ما دیگر كم آوردیم. سعی كردیم روی صحبت كردن و كلام مان كار كنیم. بعد از یك مدتی من سكته مغزی و قلبی كردم. من را در بهترین بیمارستان ها بستری كردند، بهترین پذیرایی شد، بهترین شرایطی كه اگر خانواده خودم بود اینطوری به من سرویس نمی دادند. بعد از آن شروع كردم به رسیدگی به ظاهرم. دندان ها را كشیدم و دندان گذاشتم. به لباس و ظاهرم توجه كردم و خلاصه الآن كه به سه سال پیشم نگاه می كنم، می بینم خیلی تغییر كردم. هرسال تغییر داشتم و الآن كه به پارسالم نگاه می كنم، خیلی بهتر شدم.

دوچرخه دستم نمی دادند اما حالا سوله های میلیاردی دست من است

او ادامه می دهد: قبلاً در همین سرای حافظ سرپرست تولیدی ماسك بودم و دو سه شیفت كار می كردیم. بچه های سرای فرشته ها و سرای مهر و سرای نور می آمدند كار می كردند و می رفتند. خیلی آنجا یاد گرفتم. همه هم مثل بچه و برادر كوچك خودم بودند و كنار هم خوب بودیم. بعد كه ماسك تعطیل شد، آمدند این دفتر را در اختیار من گذاشتند. من الآن مسئول حراست اینجا هستم. شاید به جرأت بگویم چهار سال پیش كسی یك دوچرخه دست من نمی داد، ولی الآن كلید كل این كارخانه دست من است. غیر از این، الآن بیشتر از بیست تا ساك پر از لپتاپ و طلا و پول را در اختیار من گذاشته اند. امروز من به عمواكبر افتخار می كنم كه در كنارش خیلی چیزها یاد گرفتم. اكبر رجبی مشهود به من وقار داد، به من اطمینان كرد. من هم سعی كردم تا الآن بتوانم به خوبی انجام وظیفه كنم. الآن از زندگی ام راضی ام. بعد از چهار سال دخترم آمد و من را پیدا كرد. به زندگی ام وصل شدم و با آنها ارتباط دارم. بعد از 28 سال مصرف مواد مخدر، كمپ های اجباری، طرح ماده 16، و هر جایی كه گیر كردم و جواب نداد، اینجا طوری ما را در آغوش گرفتند كه برادر خودم نگرفته بود. خیلی چیزها یاد گرفتم. اگر بخواهم بگویم به تصویركشیدنی و با صحبت نمی شود.

معتاد تابلویی است كه هر بی سوادی می خواندش

می گویم اگر خود شما امروز بخواهید به یك كارتن خوابی كه از همه چی و همه جا بریده پیشنهاد بدهید كه بیاید اینجا و ترك كند، چه می گوئید؟ جواب می دهد: من نمی توانم این را با كلام به طرف بفهمانم، ولی كسی كه گذشته من را دیده باشد، نیازی نیست كه من حرف بزنم. معتاد تابلویی است كه هر بی سوادی از دور می خواندش. كسی كه گذشته من را دیده باشد و امروز من را ببیند، خودش می آید یقه من را می گیرد و التماس می كند كه كجا رفتی و كجا خوب شدی و چیكار كردی؟ هركس هم از من سوال كرده همینجا را معرفی كردم و راهنمایی شان كردم. امروز به جرأت می توانم بگویم باب الحوائج تمام معتادان، اكبر رجبی است. من توی پخش و توزیع غذا با بچه ها رفتم، با چراغ قوه می گردند كارتن خواب ها و بی خانمان ها را پیدا می كنند. چندین بار وقتی طرف برای سم زدایی می آمد، آنچنان بو می داد كه من دور می شدم و عقب نشینی می كردم. ولی این بچه ها این معتادین را بغل می كردند و می بوسیدند. من هم از آنها مرام و معرفت را یاد گرفتم. امروز عمواكبر دارد آدم هایی مثل خودش می سازد كه این راه را ادامه بدهند.

روزی 17 سرنگ تزریق می كردم

تا الآن كمتر درباره شرایط خودش پیش از بهبودی حرفی زده. می ترسم خاطرات تلخی باشد كه یادآوری اش اذیت اش كند، ولی می پرسم. علیرضا كردبچه، كسی كه می گوید «معتاد تابلویی است كه هر بی سوادی می تواند بخواندش»، درباره گذشته خودش حرف هایی می زند كه تعجب می كنم. می گوید: من خوشبختانه سابقه زندان و دزدی و اینها ندارم، ولی جوری به عجز و عاجزی رسیدم كه تعریف كردنی نیست. می خواهید بدانید حد اعتیاد من چقدر بود؟ من روزی 17 تا آمپول تزریق می كردم. 17 تا… بعضی وقت ها مواد هم داشتم، اما از خماری درد می كشیدم. چرا؟ برای اینكه دیگر رگ نداشتم كه بزنم. و این بدترین عجز من بود كه همه چی داشته باشی و نتوانی استفاده كنی. من تا آخر این راه رفتم، هیچی جواب نداد جز اكبر رجبی. با صمیمیت مثل برادر ما را در آغوش گرفت. الآن هم افتخار می كنم كه كنار او هستم و دستش را می بوسم. نه من، كلیه بچه ها افتخار می كنند كه كشورمان چنین مردی دارد. عمواكبر از خانواده بچه هایی كه ترك می كنند حمایت می كند، به آنها كار می دهد، موقعیت و اعتبار می دهد. همه جوره رسیدگی می كند. شاید سه سال پیش كسی دوچرخه اش را دست من نمی داد، ولی الآن چهار پنج تا سوله با اجناس میلیاردی دست من است. فكر كنم همین نشان می دهد كه من از كجا به كجا رسیدم.

حرف آخر خطاب به كارتن خواب ها؛ ناامید نشوید

سوال آخرم را می پرسم «به كارتن خواب هایی كه به آخر خط رسیدند، چه می گوئید». جواب كوتاه است: ناامید نشوید. بیاید طلوع بی نشان ها. همین.
منبع خبر:
خبرگزاری مهر
   تاریخ: ۱۰:۰۴ - ۲۵/۰۵/۱۴۰۱   بازدید: ۲۵۰