دریافت اطلاعات ...
 
روابط عمومی دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی
دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳

تلخی های اسارات یك دانشجوی پزشكی | آزاده ای كه تحصیل در آمریكا را رها كرد و به جبهه رفت
 
دانشجوی ممتاز  پزشكی دانشگاه اوكلاهمااستیل واتر آمریكا بود. در بحبوحه انقلاب ماندن در آمریكا را جایز ندانست  و به ایران برگشت. دیگر دوست نداشت در بلاد بیگانه درس بخواند. برای همین تصمیم گرفت راه باقی مانده را در كشور خود طی كند. اما مدت زمانی نگذشته بود كه جنگ شروع شد و محمدباقر وظیفه خودش دید ...
دانشجوی ممتاز  پزشكی دانشگاه اوكلاهمااستیل واتر آمریكا بود. در بحبوحه انقلاب ماندن در آمریكا را جایز ندانست  و به ایران برگشت. دیگر دوست نداشت در بلاد بیگانه درس بخواند. برای همین تصمیم گرفت راه باقی مانده را در كشور خود طی كند. اما مدت زمانی نگذشته بود كه جنگ شروع شد و محمدباقر وظیفه خودش دید كه برای خدمت به رزمندگان به جبهه برود.

دكتر محمدباقر علیئی همشهری آنلاین- مژگان مهرابی: 13ماه هم در مناطق عملیاتی حضور داشت. تا اینكه سال 61در عملیات رمضان، مجروح و به اسارت نیروهای عراقی درآمد. محمدباقر علیئی بعد از گذشت 8سال به آغوش وطن بازگشت و تحصیلات خود را ادامه داد. او حالا به عنوان یكی از بهترین پزشكان شهر در جبهه دیگری فعالیت می كند و خود را وقف خدمت به مردم كم درآمد جامعه كرده است. به مناسبت روز بازگشت آزادگان به میهن با این پزشك آزاده گفت وگو كرده ایم.

چیزی جز زیبایی در پیكر بی سر سردار ندیدم | پای صحبت همسر شهید عبدالله اسكندری سال 54؛ دانشگاه استیل واتر سن و سالی از دكتر گذشته است. اهل تویسركان است. اما از بعد از دوران اسارت در تهران زندگی می كند. مطبش در خیابان شوش است. برای اینكه بتواند خدمتی به مردم كم درآمد كند محل كارش را آنجا انتخاب كرده است و می گوید: «زمان جنگ هدفم خدمت به رزمندگان بود و حالا وظیفه خود را خدمت به قشر كم درآمد جامعه می دانم.» دكتر به گفته خودش مثل روزهای جوانی اش پرانرژی است. او تا چند سال پیش علاوه بر طبابت، كلینیك ترك اعتیادی راه اندازی كرده بود تا بتواند قدمی برای درمان افراد معتاد بردارد اما حالا فقط كارش درمان است. علیئی به سال های دور برمی گردد.

یعنی زمانی كه به خدمت سربازی رفت. كارنامه تحصیلی درخشانش باعث شد وارد نیروی هوایی شده و در قسمت مركز آموزش ها ویژه خلبان ها مشغول فعالیت شود. او كه جوان كوشایی بود همپای خلبان ها زبان انگلیسی یاد گرفت. بعد از خدمت سربازی هم در آزمون شركت كرد و رشته پزشكی دانشگاه اوكلاهمای شهر استیل واتر آمریكا قبول شد.

دكتر تعریف می كند: «سال 54 بود كه بورسیه تحصیلی گرفتم. اما از آن استفاده نكردم چون تعهدات خودش را داشت. هزینه دانشگاه را خودم دادم. هم كار می كردم و هم درس می خواندم.» مدتی از حضور دكتر جوان در آمریكا نمی گذشت كه متوجه مبارزات سیاسی در ایران شد. هر روز نظاره گر تظاهرات و درگیری در كشورش بود. برای همین ماندن در آمریكا را بیش از این جایز ندانست و به ایران بازگشت. در بدو ورودش به كشور نخستین كاری كه كرد به تویسركان رفت تا در آنجا به مردمش خدمت كند. در كنار طباطبت مسئولیت اداره بهزیستی را هم به او دادند.

روز اول اسارت؛ غم انگیزترین غروب زندگی با شروع جنگ داوطلبانه برای یاری رزمندگان به جبهه رفت. این را وظیفه خودش می دانست. 13ماهی هم در جبهه بود تا اینكه در تیرماه سال61، عملیات رمضان پیش آمد. حین درگیری در منطقه كوشك حسینی پای راستش مورد اصابت تركش قرار گرفت و استخوان آن خرد شد. خود را به كناری كشید. درد امانش را بریده بود. به خود می پیچید. ناگهان سایه ای را حس كرد. یك سرباز عراقی با اسلحه بالای سرش ایستاده بود. گلنگدن را كشید و خواست شلیك كند كه سرباز دیگری با اشاره دست او را متوقف كرد.

باقی ماجرا را از زبان خودش می شنویم: «گرمای هوا بیداد می كرد. فصل خرماپزان بود. عطش را به معنای واقعی حس می كردم. از سوی دیگر درد بی حالم كرده بود. 2سرباز دست و پاهایم را گرفتند و داخل ماشین انداختند. وقتی به بصره رسیدیم ما را به سالن بزرگی بردند. انگار آخر دنیا شده بود. اگر به من بگویند كه غم انگیزترین غروب زندگی ات چه زمانی هست؟ می گویم روز اول اسارتم. وقتی حال و هوای بچه ها را در آن سالن دیدم دلم خیلی گرفت ناخودآگاه یاد غریبی حضرت زینب(س) افتادم و گریه كردم.»

ممنوعیت عزاداری بدترین شكنجه بود بدرفتاری عراقی ها مرتب صحنه اسارت اهل بیت امام حسین(ع) را پیش چشم اسرا تداعی می كرد. دكتر كه صدای خوبی داشت شروع كرد به نوحه خوانی. باقی هم زمزمه می كردند و به سینه می زدن. انگار منتظر تلنگری بودند كه اردوگاه را به مجلس روضه تبدیل كنند. ساعت ها گریستند تا اینكه سربازی عراقی وارد سالن شد و پرسید: «چه كسی انگلیسی بلد است؟» علیئی دستش را بالا گرفت و گفت: «من!» فرمانده گفت: «به اینها بگو مگر اینجا حسینیه است؟» او هم همین را ترجمه كرد. یك لحظه اسرا خنده شان گرفت كه خود دكتر نوحه خوانی كرده بعد هم جدی پیام سرباز عراقی را به آنها بازگو می كند.

دكتر ادامه ماجرا را تعریف می كند: «یك ساعت بعد افسری برای بازجویی آمد. فكر می كرد چون زبان انگلیسی بلد هستم فرمانده ای هستم یا سمتی دارم. هر چه می پرسید من مبهم جواب می دادم. می خواست بداند كجا دوره نظامی را یاد گرفته ام. وقتی به نتیجه نرسید سربازی را صدا زد. او هم با میخ و چكش آمد. 2نفر او را گرفتند و یك نفر هم با میخ از یك طرف زانو زدند تا از طرف دیگر بیرون آمد. بعد چند تا آجر داخل رو بالشتی كرده و به پای من آویزان كردند. بسیار دردناك بود.»

اما علیئی بدترین شكنجه دوران اسارت را ممنوعیت عزاداری برای امام حسین(ع) می داند. اینكه اسرا اجازه سوگواری نداشتند: «درماه محرم پتوها را كه رنگ تیره داشت به هم می دوختیم. با صابون روی آنها «هیهات منا الذله» می نوشتیم و به دیوار نصب می كردیم. نوحه می خواندیم. امان از زمانی كه عراقی ها می فهمیدند نخستین كاری كه می كردند آب را به روی مان می بستند.»

خاطرات تلخ از اردوگاه صلاح الدین یك ماه بعد از این اتفاق علیئی و دیگر اسرا را از بصره به اردوگاه موصل بردند. اردوگاهی كه بیشتر شبیه قلعه بود. در بدو ورود می خواستند نیروی های بسیجی را از دیگران جدا كنند. اما وقتی اسرا مخالفت كردند آنها را به باد كتك گرفتند. علیئی از روزهای تلخ اردوگاه موصل می گوید: «در هر اتاق 110نفر را جا داده بودند. چند روزی آب را به روی مان بستند. بعد از چند روز با كمك هم در را شكستیم و وارد محوطه شدیم.

هیچ وقت از یادم نمی رود با چه شوری نماز ظهر را به جماعت خواندیم. بعد از نماز تعداد زیادی كماندوی عراقی وارد اردوگاه شدند و تا می توانستند ما را به باد كتك گرفتند. آنها ما را می زدند و ما هم می گفتیم الموت صدام. سربازها بدجور ترسیده بودند. در آن درگیری 3نفر شهید و 240مجروح داشتیم.» دكتر علیئی تجربه زندگی در 11 اردوگاه عراقی را دارد. اما بدترین روزهای خود را مربوط به اسارتش در اردوگاه صلاح الدین می داند.

زمانی كه نیروهای صلیب سرخ برای بررسی شرایط آمده بودند. او تعریف می كند: «من درباره وضعیت اردوگاه به نیروهای صلیب سرخ توضیح دادم و همین باعث شد عراقی ها من و یكی دیگر از بچه ها كه اسمش قاسم بود را زندانی كنند. ما را به سلولی فرستادند كه شیشه پنجره اش شكسته بود. چون زمستان بود سوز سرما تا استخوان مان نفوذ می كرد. 28روز آنجا بودیم بی هیچ امكاناتی. هر لحظه فكر می كردم كارم تمام می شود. در شبانه روز یك وعده غذا داشتیم. هر 24ساعت یك بار هم اجازه می دادند به دستشویی برویم.»

مكث

ماجرای دندان پر كردن در اسارت

او مدت زمان اسارتش را خوب به یاد دارد. 8سال و یك ماه و 15روز. می گوید: «در اسارت خیلی چیزها یاد گرفتم نه تنها من بلكه همه اسرا. 40هزار آزاده به میهن برگشتند و 11هزار نفر آنها تحصیلات خود را ادامه دادند. در آنجا زبان انگلیسی درس می دادم. هر كس هر حرفه و هنری بلد بود به دیگران یاد می داد. اردوگاه ها را به دانشگاه تبدیل كرده بودیم. البته این شیوه مرحوم حاج آقاابوترابی بود. خودساخته شدیم. مثلا در دوران اسارت وقتی اسرا دچار دندان درد می شدند، به ناچار به دلیل كمبود امكانات با سیم داغ شده قسمت سیاه دندان را خالی می كردم و قطرات نایلون دسته مسواك را داخل حفره خالی دندان می گذاشتم و حفره دندان پر می شد.»
منبع خبر:
همشهری
   تاریخ: ۰۹:۴۹ - ۲۶/۰۵/۱۴۰۱   بازدید: ۲۱۸