دریافت اطلاعات ...
 
روابط عمومی دانشگاه علوم توانبخشی و سلامت اجتماعی
یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳

طنینِ بی صدای عاشقی
 
«تشنج» و «از كار افتادگی عصب شنوایی در روزهای بمباران»، "صداها" را از آنها ربوده؛ برای یكی در 8 ماهگی و برای دیگری را در دوران جنینی؛ هردویشان اما با یك زبان مشترك سخن می گویند؛ زبانی كه حالا دنیایشان را به هم پیوند زده برای روزهای عاشقیِ آن هم بدون آوا.
طنینِ بی صدای عاشقی به گزارش ایسنا، 34 سال دارند، علت ناشنوایی هردویشان، علتی به جزء مسائل ژنتیك است. "مریم" 8 ماهه بوده كه یك شب بر اثر تب شدید و تشنج، گوش او عفونت می كند و ناشنوا می شود. "امیر" اما در دوران جنینی بر اثر بمباران در روزهای جنگ، عصب شنوایی اش از كار می افتد و ناشنوا متولد می شود. هردو آنها اكنون 10 درصد شنوایی دارند. رشته تحصیلی شان تربیت بدنی بوده و چندین حكم قهرمانی در رشته ورزشی دو میدانی در كارنامه ورزشی شان كسب كرده اند، اما برخلاف علاقه زیاد به ورزش، اكنون "امیر" كار مونتاژ طلا می كند و "مریم" هم خانه داری.

داستان زندگی شان در اوایل دهه 1390 به هم پیوند خورده است؛ همانجایی كه خود را برای مسابقات كشوری دو میدانی ناشنوایان آماده می كردند اما حتی تصورش را هم نداشتند قرار است بعد از این روزهای تمرین، هم مسیر زندگی یكدیگر باشند. اكنون سه سال است كه با تولد فرزندشان "آراد" به خانواده ای سه نفره تبدیل شده اند؛ فرزندی كه از پیش از تولدش "مریم" دلواپس از این بوده كه او هم ناشنوا باشد، ولی در روز تولدش این دلواپسی ها و نگرانی ها رنگ می بازد و متوجه می شود كه فرزندش برخلاف این نگرانی ها شنوایی كامل دارد.

طنینِ بی صدای عاشقی

مهمان خانه "امیر" و "مریم"

مریم و امیر ساكن خانه ای قدیمی در كوچه ای بن بست در دل یكی از خیابان های شرقی تهران هستند كه در طبقه دوم آن مادر و پدر "امیر" زندگی می كنند؛ خانه ای كه در آستانه روز جهانی ناشنوایان، مهمان آن شدیم. گفت وگویمان با همراهی خواهر بزرگتر "امیر"، "سمیرا" برای ترجمه زبان اشاره و در اتاق بزرگی كه یك گوشه آن به لوازم اتاق خواب "امیر" و "مریم" اختصاص دارد و گوشه دیگرش با مبلمان چیده شده است، شكل می گیرد.

"امیر" سه برادر و یك خواهر دارد كه همه آنها دارای شنوایی كامل هستند؛ به جز او. علت ناشنوایی اش به دورانی برمی گردد كه مادرش او را باردار بوده است؛ دوران جنگ. «مشكل ناشنوایی من از زمانی بود كه مادرم باردار بود؛ زمان جنگ. در نیروی هوایی خیابان پیروزی بمب زدن و مادرم پرتاب شد و در اثر اون پرتاب عصب شنوایی من از كار افتاد و من ناشنوا شدم. وقتی به دنیا اومدم ناشنوا بودم. خیلی برام سخت بود چون صداها رو نشنیده بودم. یواش یواش من رو بردن گفتار درمانی؛ با حروف آشنا شدم و حروف رو یاد گرفتم تا بتونم با دیگران ارتباط برقرار كنم. وقتی 7 سالم شد و مقداری گفتار درمانی یاد گرفته بودم، وارد مدرسه و با حروف الفبا آشنا شدم و تازه تونستم ارتباط برقرار كنم. زمان بچگیم چون من ناشنوا بودم و بقیه دوستام شنوا بودن برای ارتباط گرفتن خیلی اذیت می شدم؛ همه اش منو مسخره می كردن، باهام دعوام می كردن. به خاطر همین خیلی بهم سخت گذشت چون اطرافیان همه شنوا بودن و فقط من ناشنوا بودم. وقتی وارد راهنمایی شدم، چون همه بچه ها مثل خودم بودن دیگه خیلی عادت كرده بودم و برای ارتباط برقرار كردن راحت بودم. توی مدرسه همه ناشنوا بودیم و با ما با زبان اشاره صحبت می كردن. اومدم دبیرستان و دیپلم گرفتم و هیچ مشكلی از نظر ارتباطی نداشتم. بعد وارد دانشگاه شدم كه آغاز مشكلاتم بوده.»

از دوران كودكی "امیر" و نحوه ارتباطش با خواهر و برادرانش می پرسیم. "امیر" با زبان اشاره پاسخ مان را می دهد؛ پاسخی كه وقتی سمیرا می خواهد برایمان ترجمه كند لبخندی دلسوزانه بر لبانش نقش می بندد و پاسخ "امیر" را اینگونه منتقل می كند: «من سه برادر دارم و روابطشون با من خیلی خوب بوده اما با زبان اشاره نمی تونستن با من كار كنن. اما خواهرم كه هم روابطش خوب بوده باهام و هم خیلی خوب با من با زبان اشاره صحبت می كرد.»

طنینِ بی صدای عاشقی

سمیرا در تكمیل صحبت های برادرش بغضی مهمان راه گلویش می شود. از مركز گفتاردرمانی می گوید كه نزدیك ترین آن به محل زندگی شان یعنی تهران، كیانشهر بوده و مادرش باید برای گفتاردرمانی برادر 2 ساله اش هفته ای دوبار این راه طولانی را طی می كرده. «من 7 سالم بود كه "امیر" به دنیا اومد به خاطر همین وقتی دیدم ناشنواست دوران كودكیم اونجا تموم شد؛ دیگه بازی نمی كردم. همین الان هم كه به این سن رسیدم دیگه بازی دوست ندارم. درصورتی كه باید بتونم با بچه هام بازی كنم. احساس كردم كه یك ستونم برای خانواده و باید كمك پدر و مادرم باشم و یادمه كلاس چهارم بودم؛ چون دوستش داشتم، زمان هایی می شد كه می گفتم امروز مدرسه تعطیله و نمی رم؛ به خاطر اینكه با مامانم برم كیانشهر، اونجا زبان اشاره رو یاد بگیرم كه بتونم با "امیر" ارتباط برقرار كنم. یعنی سعی كردم یه جورایی برای "امیر" مادر دوم باشم؛ از 7 سالگی خودم مادر شدم. خیلی مادرم زحمت كشید، خیلی سخت بود. نزدیك خونه اصلا جایی نبود كه ما بخواهیم "امیر" رو (گفتاردرمانی) ببریم. باید (مامانم) می بردش كیانشهر. مادرم خیلی سختی كشید. وقتی میومد ساعت 2 ظهر می رسید خونه. من یاد گرفته بودم كه سیب زمینی بپزم و بكوبم كه مامانم میاد خوشحال بشه كه حالا غذا هست. سختی خیلی كشیدیم اما من به نوبه خودم كه جزو یه خانواده ناشنوا هستیم، محیط هایی كه برای یادگیری گفتار درمانی افراد ناشنوا میذارن باید نزدیك به محل زندگیشون باشه و حتما یه مناطقی رو بذارن.»

"مریم" تمام این لحظات را كنار همسرش نشسته و به حركات دست و لب (زبان اشاره) "امیر" با دقت نگاه می كند. "مریم" هم همانند همسرش "امیر"، متولد سال 1367 و دارای مدرك فوق دیپلم تربیت بدنی است و چهار خواهر و یك برادر دارد. از میان خواهران و برادرش هم فقط او ناشنواست؛ طبق آنچه از علت ناشنوایی اش می گوید، 8 ماهگی بر اثر تب شدید و تشنج، گوش او عفونت می كند و درنهایت هم ناشنوا می شود.

هنوز صحبت هایمان با "مریم" شروع نشده است كه صدای گریه كودكانه آراد از آشپزخانه بلند می شود. "مریم" و "امیر" در ابتدا متوجه این صدا نمی شوند اما "سمیرا" سراسیمه از جایش بلند می شود و به طرف آشپزخانه می رود؛ همین حركت سریع سمیرا، آنها را هم متوجه صدای فرزندشان می كند. چند ثانیه بعد آراد در آغوش سمیرا در قاب در ظاهر می شود، پسری حدودا سه ساله با چهره ای نمكین. سمیرا از همان قاب در نگاهی می كند و می گوید: «آراد غریبی می كنه.» "مریم" از جایش بلند می شود و آراد را بغل می گیرد و با تبلت كوچكی كه در دستش دارد كودكش را سرگرم می كند. چند لحظه بعد اما صدای انیمشینی كه "مریم" برای سرگرم كردن كودكش با تبلت گذاشته، بلند می شود. سمیرا برای اینكه "مریم" را متوجه بلند بودن صدا كند به آرامی روی شانه مریم می زند و چند بار پشت سر هم دستش را از بالا به طرف پایین حركت می دهد تا بلند بودن صدا را با زبان اشاره به مریم نشان دهد. مریم فورا صدای تبلت را كم می كند و دوباره به جمع مان می پیوندد و با خنده شیطنت آمیزی دوران كودكی اش را اینطور تعریف می كند: «وقتی بچه بودم و خواهر بزرگترم بازی می كرد و دوستاش هم باهاش بودن. وقتی من می رفتم، چون نمی تونستم با اونا حرف بزنم و همه چیز رو اشتباه می گفتم، اونا هی به خواهرم می گفتن كه چرا این اینجوری حرف می زنه و خواهرم برای اینكه من اذیت نشم می گفت "مریم" از خارج اومده و به خاطر همین اینجوری صحبت می كنه. همین باعث شده بود كه بچه ها باهام دوست بشن و بازی كنن.»

"مریم" كه پنج سالگی یادگیری زبان اشاره و لبخوانی را شروع كرده است، ادامه می دهد: «مادرم دو سال من رو گفتار درمانی برد، راهش خیلی دور بود و خیلی اذیت می شد. دو ساعت توی رفت و آمد بود تا منو ببره. اونجا رفتم و لبخوانی رو یاد گرفتم، حرف زدنم بهتر شد. بعد از اون منو به مدرسه ناشنوایان برد. وقتی وارد مدرسه ناشنوایان شدم و دیدم كه همه مثل خودم هستن خیلی خوشحال شدم كه مثل خودم رو پیدا كردم. اونجا خیلی سریع با همه دوست شدم و ارتباط گرفتم.»

معلم های «شنوا» برای آموزش «ناشنوایان»

"مریم" از چالش های یادگیری دروس در مدارس ناشنوایان هم برایمان می گوید. «وقتی توی مدرسه سوال رو جواب می دادم، چون توی خونه سوال و جواب رو حفظ كرده بودم وقتی سوال رو می دیدم، چون حفظ كرده بودم می فهمیدم كه جواب چیه اما معنی جواب رو نمی دونستم. معلم هایی كه ما داشتیم شنوا بودن اما زیاد به زبان اشاره مسلط نبودن. توی مدارس ناشنوایان كنار یك معلم شنوا كه با زبان اشاره صحبت می كنه باید یك فرد ناشنوای مسلط به زبان اشاره هم باشه.»

"امیر" میان صحبت های همسرش می گوید: «اگر معلم خودش ناشنوا باشه خیلی بهتره. چون مفهوم رو درك كرده و وقتی بخواد اون رو به دیگران انتقال بده بهتره و می تونه.» "مریم" ادامه می دهد: «معلم ناشنوا، "ما"ی ناشنوا رو درك می كنه به خاطر همین می دونه كه درك ما از این كلمه چیه، اما معلمی كه شنوا باشه چون فقط یه مقدار زبان اشاره و یه مقدار لبخوانی رو یاد گرفته، دركش از یك ناشنوا شاید زیاد نباشه.»

طنینِ بی صدای عاشقی

میان صحبت هایمان "مریم" از خاطرات دوران كودكی اش هم می گوید؛ خاطراتی كه به گفته او همه قسمت های شیرین اش تنها به دوران مدرسه اش خلاصه شده. «خاطرات خوبم داخل مدرسه با بچه های ناشنوا و برابر با خودم بوده و خارج از اون خاطره شیرینی ندارم. اولین بار یه آقای شنوایی بود كه ادای منو درآورد و انقدر بهم فشار اومد كه رفتم سمتش و عكس العمل ناشی از خشمم رو نشونش دادم، بعد یواش یواش وقتی وارد جامعه شدم و باز این رفتارهارو دیدم دیگه برام عادی شد.»

"امیر" از این خاطره "مریم" یاد خاطره ای مشابه همین اتفاق دوران كودكی خودش می افتد: «یادم میاد زمانی كه از مدرسه تعطیل شده بودیم، توی ایستگاه اتوبوس داشتیم با تعدادی از بچه های ناشنوا صحبت می كردیم، چندتا بچه شنوا ادای مارو درآوردن و مسخره مون كردن؛ همه مون ناراحت شدیم و باعث شد با اون ها دعوا كنیم. چون قدیم اطلاع رسانی خیلی كم بوده و مجری برای بچه های ناشنوا نبوده كه با زبان اشاره صحبت كنن و مردم ببینن. تعداد بچه های ناشنوا شاید زیاد بوده، اما توی جامعه دیده نمی شده، به خاطر فرهنگ سازی كه نشده بود باعث می شد بچه های ناشنوا رو مسخره كنن، اما الان همین كه توی تلویزیون مجری میاره كه با زبان اشاره صحبت كنه، باعث شده كه فرهنگ سازی بشه و دیگه اون حالت رو ندارن... شاید با تعجب نگاه كنن چون براشون این نوع حرف زدن عجیبه، اما مسخره نمی كنن. توی برنامه ها از حضور بچه های ناشنوا توی برنامه ها و فیلم ها استفاده كنن. قبلا شاید اگه یه بچه ناشنوا توی فیلم بود مردم باهاش آشنا می شدن، از بچه های نابینا، ناشنوا و هر معلولیتی (توی برنامه ها تلویزیونی) استفاده كنن كه مردم باهاشون آشنا بشن، اگه جایی دیدن زیاد تعجب نكنن، چون قبلا توی تلویزیون دیدن یا توی رسانه ای آشنا شدن.»

هرچند كه "امیر" از حدود 24 سالگی وارد بازار كار در زمینه مونتاژ طلا شده، اما همه علاقه او معطوف به یك رشته بوده است؛ مربی تربیت بدنی. رشته ای كه تنها به دلیل ناشنوایی نتوانسته در زمینه تخصصی و موردعلاقه اش كار كند. امیر می گوید: «وقتی وارد محیط كار شدم، همه شنوا بودن و هیچكس هم حرف منو متوجه نمی شد، حتی همكارام كه كنارم بودن؛ خیلی به سختی تونستم زبان اشاره رو به اون ها بفهمونم كه مثلا یه حركت من یعنی چی؟ مثلا من اگر آب می خوام اگر اشاره رو به تنهایی انجام می دادم نمی فهمیدن، شاید از لب خوانی و مقداری صدای من "آب" رو می فهمیدن. حالا اگر اطلاع رسانی درباره افراد ناشنوا توی جامعه بیشتر بشه... چون نابینا از لحاظ صحبتی می تونه ارتباط برقرار كنه، اما بچه ناشنوا... اگر زبان اشاره طوری باشه كه مردم آشنا بشن و مدام تكرار بشه خیلی بهتره.»

"مریم" صحبت های همسرش را تكمیل می كند: «زمانی كه بچه بودیم، چون (درباره زبان اشاره) فرهنگ سازی نشده بود، همه مسخره می كردن، اما اومدم دانشگاه دیدم حتی بعضی از دوستام می گفتن ما دوست داریم زبان اشاره رو یاد بگیریم، از من خواهش می كردن بهشون یاد بدم یا به من می گفتن جایی كلاسی هست كه ما بریم و ما هم این زبان رو به عنوان یه هنر و حرفه یاد بگیریم؟»

تلویزیون خاموش

"مریم" با زبان اشاره خاطره ای از دوران كودكی اش تعریف می كند. این بار از حركات دست و لب او متوجه می شوم كه موضوع صحبت اش درباره چالش هایی است كه برای تماشای برنامه های تلویزیونی داشته است. سمیرا پیش از ترجمه صحبت های "مریم" می گوید: «همین مشكل رو هم ما با "امیر" داشتیم، من معمولا سریال هارو متوجه نمی شدم؛ متوجه می شدم اما به عنوان بیننده لذتی نمی بردم چون همه اش می خواستم به "امیر" بگم. سریال رو نگاه می كردم و تند تند به "امیر" می گفتم و اون لذت رو برای خود من نداشت، اما لذتم این بود كه "امیر" متوجه می شه و از ما عقب نمی مونه. "مریم" هم همین مشكل رو داشته، مثلا خواهرش و مامانش همه اش می خواستن بگن موضوع فیلم چیه و اونا هم بالاخره اذیت می شدن و الان هم كه ازدواج كرده دیگه تلویزیون نگاه نمی كنه چون عادت كرده كه یكی براش بگه اما الان اصلا متوجه نمی شه چون (برنامه ها مترجم) زبان اشاره هم ندارن.»

«بچه های ناشنوا یا افرادی كه معلولیت دارند فوق العاده باهوش اند. درسته كه یك حس ازشون گرفته شده اما من احساس می كنم چند حس بهشون اضافه شده. من به شخصه برادر خودم رو دارم می بینم، من كلا با پنج تا بچه شنوا از نظر درسی كار كردم و با یه بچه ناشنوا كار كردم. درسته ناشنواست اما هوشش خیلی زیاده. من همزمان با درس خودم، درس "امیر" رو هم می دادم، خیلی برام سنگین بود؛ یعنی حساب كن من دبیرستان بودم، درس ها سنگینه و باید به "امیر" هم درس می دادم، كسی هم نبود. هیچكس نمی تونست توی خانواده بهش درست بده. حساب كنید من آمار و احتمالات رو توی دانشگاه باهاش كار می كردم. حالا اگر توی دانشگاه استاد و مترجم خوب باشه، یه باری از روی دوش خانواده هم برمی دارن. این بچه ها فوق العاده هم باهوش هستن. تمام كارهاشون رو خودشون انجام می دن، كارهای اینترنتی و بیزنس و... یه وقت هایی (برای انجام این كارهام) از "امیر" كمك می گیرم.»

چالش های درس خواندن در دانشگاه؛ بچه ها جزوه می نوشتن و من نگاهشون می كردم

از "مریم" و "امیر" درباره مشكلات و چالش هایشان در دانشگاه می پرسیم؛ "مریم" می گوید: «مدرسه با دانشگاه فرق می كرد. مدرسه من درسم خیلی خوب بوده و جز شاگردهای زرنگ بودم اما توی دانشگاه به خاطر اینكه استاد و بچه ها شنوا بودن و فقط من ناشنوا بودم؛ وقتی استاد برمی گشت به تخته و می نوشت و بچه ها جزوه می نوشتن و من نگاهشون می كردم كه باید چیكار كنم و چجوری پس بنویسم، از دوستام خواهش می كردم كه به من جزوه بدن، بعضی هاشون جزوه می دادن و بعضی هاشون هم نمی دادن؛ می گفتن به ما ربطی نداره. برای همین هم من توی دانشگاه توی درس تئوری ضعیف بودم اما توی درس عملی كه مربوط به تربیت بدنی بود جز شاگردهای زرنگ بودم، چرا؟ چون من حركت رو متوجه می شدم و می تونستم اون حركات رو انجام بدم. استادام همیشه بهم می گفتن چقدر زرنگی اما توی درس های تئوری ضعیف بودم چون نمی تونستم بفهمم».

مراكز خرید و بیمارستان ها مترجم زبان اشاره ندارند

"امیر" می گوید: «آرزوم اینه كه تلویزیون به افراد ناشنوا بها بده و بذاره بازی كنن و مترجم داشته باشن كه افراد شنوا به مرور (زبان) اشاره رو هم یاد بگیرن.»"مریم" ادامه صحبت های همسرش را تكمیل می كند: «چندتا كشور هستن كه این كار و كردن و از نظر احساسی از اون بازی و فیلم خیلی استقبال شده چون از نظر احساسی هم خیلی قوی بوده» و "امیر" هم از بی توجهی صدا و سیما برای استفاده از مترجم زبان اشاره در برنامه های تلویزیونی گلایه می كند: «دكتر یا مراكز خرید و بیمارستان و... رو می خواهیم كه مترجم داشته باشن اما اولویت ما تلویزیون و صدا و سیماست؛ رسانه باید كمك ما باشه چون در این صورت همه زبان اشاره رو می بینن و تاحدودی آشنا می شن. شبكه ای مربوط به ناشنوایان نداریم؛ یه شبكه ای مربوط به ناشنوایان باشه.»

طنینِ بی صدای عاشقی

خاطره ای تلخ از روز زایمان در اتاق عمل

همه اش سرم داد می زدن؛ من درد می كشیدم و نمی تونستم بگم درد دارم

"مریم" در میان بازگو كردن این چالش ها از خاطرات روز تولد آراد هم عبور می كند؛ آن جا كه برای اولین بار قرار بوده طعم مادر شدن را بچشد، اما برای او این احساس با خاطره ای تلخ رقم خورده است؛ خاطره ای بد از روز زایمان در اتاق عمل. علت؟ عدم آگاهی و توجه پرستار و پزشك بیمارستان به یك بیمار ناشنوا. خاطره ای كه حتی یك لحظه همذات پنداری و تصور اینكه اگر در آن شرایط و موقعیت قرار بگیری هم برای هر فردی سخت است. سمیرا زمان ترجمه كردن صحبت های "مریم" بغض گلویش را می فشارد: «این خاطره ما رو هم خیلی اذیت كرد و همه مارو تحت الشعاع قرار داد. زمانی كه "مریم" درد داشت، رفت بیمارستان؛ البته فشارش رفته بود بالا. زمانی بود كه تازه كرونا اومده بود و همه ماسك می زدن. اونجا وقتی اومدن "مریم" رو ببرن اتاق زایمان "مریم" گفته بود مامانم هم با من (داخل اتاق) بیاد كه مامانم بهم كمك كنه، گفته بودن نه اجازه نمی دیم؛ گفته بود من ناشنوا هستم، من متوجه نمی شم. اول قرار نبوده سزارین باشه و نیاز به مترجم داشته چون نمی تونسته دردش رو بگه. اون ها سوال می كردن و "مریم" نمی تونسته جواب بده. (پرستار و پزشك) هم ماسك زده بودن. جالب اینجاست كه ماسكشون رو هم در نمی آوردن. ("مریم") میگه همه اش سرم داد می زدن، همه اش دعوام می كردن. من هم داشتم درد می كشیدم، هم اینكه نمی تونستم دردم رو بگم و اینا هم داشتن سرم داد می زدن. همه اش پرستار سرم داد می زد، همه اش دعوام می كرد، همه اش می گفت بخواب بخواب، در صورتیكه من درد داشتم، دردم رو باید چیكار می كردم؟. فقط گریه كردم. فقط اون لحظه كه بچه ام به دنیا اومد خداروشكر كردم كه دیگه راحت شدم از دست اینا، اما تا زمانی كه زنده ام پرستار و دكتر رو نمی بخشم، حتی از اتاق عمل كه اومدم بیرون مامانم خوشحال بود كه بهم تبریك بگه، اما من اونقدر درد كشیده بودم اصلا نمی تونستم خوشحال باشم. می خواستم برم.»

درخواستی برای حضور رابط و مترجم ناشنوا در ادارات عمومی

مریم ادامه می دهد: «از وقتی پسرم رو به دنیا آوردم مشكل بزرگی كه دارم اینكه دلم نمی خواد دیگه خواهرشوهرم، جاری ام، خواهرم و مادرم با من همیشه همراه باشن. دلم نمی خواد اونارو اذیت كنم. همشون كمكم كردن اما من خجالت می كشم دیگه بیشتر از این بخوام اذیت شون كنم. مثلا توی مكان های عمومی كه حالت اداری هست و باید برم اونجا، یك نفر مترجم رو برای ناشنوایان بذارن كه كمك كنه. یه جایی برم، اگر حرفم رو متوجه بشن كه خیلی خوشحال می شم اما اگر متوجه نشن، مجبورم به دیگران زنگ بزنم كه شماها بیاید با من جایی كه می خوام برم. بیشتر سعی كردم خودم روی پای خودم باشم. بعضی از اطرافیانم وقتی شرایط رو می بینن به زور می خوان خودشون باهام بیان و كمكم كنن. مخصوصا برای كارهای بیمه كه میرم اونجا اصلا كسی صحبت هامون رو متوجه نمی شه. مكان های اداری كه افراد ناشنوا باهاشون كار دارن مثل بیمارستان، بیمه و مكان هایی كه اونجا احتیاج داریم، مترجم باشه.»

زبان اشاره مترجمان صدا و سیما را متوجه نمی شویم

از سمیرا كه تا این لحظه برای ادامه گفت وگو با "امیر" و "مریم" همراهی مان كرده درباره اینكه «زبان اشاره مورد استفاده در صدا و سیما برای همه ناشنوایان قابل فهم است؟» می پرسیم و او می گوید: «می دونید... كسی كه زبان اشاره رو بلد باشه این (موضوع) رو متوجه می شه. من چون زبان اشاره رو متوجه می شم، وقتی اون رو (زبان اشاره ای كه مترجمان صدا و سیما از آن استفاده می كنند) نگاه می كنم می بینم بعضی چیزهاش اصلا قابل فهم نیست. حتی من دقت كردم ببینم كه زبان اشاره، زبان اشاره بین المللی هست یا نیست؟ نیست. من كتاب زبان اشاره بین المللی رو مامانم گرفته بود و چون علاقه داشتم می رفتم از روی اون (كتاب) یاد می گرفتم كه چجوری باید اشاره رو انجام بدیم؛ مثلا آب.» سمیرا دستش را از پایین صورتش به سمت بالا و در حالت آب خوردن تكان می دهد: «این حركت با فلش نشان داده شده بود» "مریم" از لبخوانی و حركات دست سمیرا متوجه موضوع صحبت مان می شود، صحبت های خواهرِ همسرش را تكمیل می كند: «این (زبان) زبان اشاره طبیعیه. همه با این زبان راحتن و متوجه می شن.»

سمیرا ادامه می دهد: «مثلا من وقتی (از جایی) میام و میخوام مفهومم رو برسونم میگم "سلام"» سمیرا كاملا شمرده و واضح واژه سلام رو هجی می كند. «حالت دهن و دست من با هم كار می كنه، اما برای مترجم هایی كه میان (صدا و سیما) حركات صورت و لبخوانی زیادی نداره و اگر هم داره باز اون تصویر (مترجم) خیلی كوچیكه. من خودم كه نگاه می كنم می بینم خیلی تند و سریع و خشك ترجمه می كنن. مترجم ها می تونن دونه به دونه ترجمه نكنن؛ مفهومی برای افراد ناشنوا ترجمه كنن.»

"امیر" می گوید: «خواهرم با اینكه شنواست و زبان اشاره رو هم بلده، حتی اون فیلمی كه مترجمه داره رو متوجه نمی شه» و سمیرا در تایید حرف برادرش می گوید: «راست میگه من واقعا یه وقتهایی متوجه نمی شم.» "مریم" هم ادامه می دهد: «من فیلم های خارجی كه مترجم دارن، تصویر اونها رو متوجه میشم اما برای خودمون رو متوجه نمی شم. تصویر مترجمها هم بزرگتره. حتی اگر تصویر كوچك هم باشه، او نقدر حالت دست و صورتشون قشنگه كه ما متوجه می شیم. بیشترشون هم زیرنویس فارسی دارن.»

چون ناشنوا بودم آموزش و پرورش بهم اجازه نداد مربی ورزش شوم

صحبت از شغل و كسب و كار امیر می شود؛ می گوید: «دوست داشتم توی رشته ای كه درس خونده بودم برم مربی ورزش بشم. چون بیشتر رشته های تربیت بدنی رو رفتم اما از روی اجبار مجبور شدم برم طلاسازی. اگر توی شاخه تحصیلی خودم برام كار پیدا می شد... نبوده، به خاطر همین مجبور شدم برم طلاسازی. من خیلی دوست داشتم مربی ورزش بشم؛ رفتم آموزش و پرورش اما آموزش و پرورش چون ناشنوا بودم بهم اجازه نداد كه مربی ورزش بشم. یكی از دوستام مادرش رفت آموزش و پرورش اونقدر اونجا گریه كرد دیگه اونا مجبور شدن و دوستم مربی شده».

میان صحبت هایمان، سمیرا از چندین حكم قهرمانی برادرش "امیر" كه در مسابقات دو میدانی تاكنون سه مدال مقام اول و دو مدال نقره كشوری آورده است، تعریف می كند: «سال 90 برای مسابقات دو میدانی آسیا- كره جنوبی ویژه ناشنوایان چهار روز مونده به پرواز، متاسفانه از طریق فدراسیون ناشنوایان براش مشكل پیش اومد و اسمش یكدفعه از لیست خط خورد.» وقتی علت را جویا می شویم "امیر" مدعی می شود: «اون چیزی كه من متوجه شدم، تعداد نفراتی كه قرار بود ما رو ببرن برای تداركات 2-3 نفر شنوا آورده بودن كه كمك باشن، از تعداد لیست ناشنواها خط زدن به خاطر اینكه بتونن هزینه رو ساپورت كنن كه مثلا با هم بخوان برن...»

سمیرا از روزهایی می گوید كه با شوق و شادی برای اینكه اسم "امیر" در لیست ورزشكاران برای مسابقات وجود داشت، در خانه شان جشن گرفته بودند: «"امیر" اسمش اومد توی لیست. ما خودمون هم دیدیم، حتی ما جشن گرفتیم كه "امیر" می خواد بره. چهار روز مونده اسمش رو خط زدن و از اونجا به بعد دیگه ورزش) رو گذاشت كنار و دیگه تلاش نكرد. ضربه خورد. گفت حقم رو ناحق كردن... دیگه بعدش ناراحت شد و خداحافظی كرد.»

وقتی از "امیر" درباره توجیه این كار فدراسیون می پرسیم، مدعی می شود: «حتی بلیت گرفته بودن. اسم من رو برای اون هتل كه باید بریم، داده بودن. حتی لباسامم آماده كرده بودم. اون موقع به من گفتن شما خوب نبودی. گفتم من رو انتخاب كردید و تمام كارهای منو انجام دادید و بلیت گرفتید. من انتخاب شده بودم. حتی هتل، لباس... بهانه های الكی... من اون موقع متوجه نشدم اما بچه ها رفتن و برگشتن، دلیلش رو به من گفتن، گفتن كه چون فدراسیون یك مربی اضافه كرده، باید هزینه اونو میدادن پس منو رو جایگزین كردن.»

طنینِ بی صدای عاشقی

از "مریم" و "امیر" درباره نحوه آشنایی و ازدواج شان می پرسیم، هردویشان خنده ای شیطنت آمیز روی لبانشان می نشنید. شروع عشق شان از عشقی كه هردوی آنها به ورزش داشتند آغاز شده است. اول "امیر" ماجرای شروع این زندگی را شرح می دهد: «هردو ما دو میدانی كار بودیم و توی این ورزش یواش یواش با هم آشنا شدیم و به هم علاقه پیدا كردیم و ازدواج كردیم. ما اونجایی كه ورزش می كردیم توی باشگاهمون دختر و پسر جدا بودن. چون برای مدال مسابقات كشوری تلاش می كردیم، مربیمون گفتش كه چون یه مقداری دو میدانی شون ضعیف تره با هم برید داخل پارك تمرین و كمك كنید كه اونها هم هم پایه شما بشن. وقتی رفتیم اونجا، همدیگر رو دیدیم. هدفم اصلا ازدواج نبود و سعی كردیم كمك همدیگه كنیم تا بتونیم مدال بیاریم. دو سال زمان برد كه به هم علاقه مند شدیم؛ یعنی دیدگاهمون اول پیشرفت بود و اصلا دیدگاهمون ازدواج و تشكیل خانواده نبود اما بعد از دو سال ازدواج كردیم.»

طنینِ بی صدای عاشقی

"مریم" اما جزئی تر از همسرش این ماجرا را روایت می كند: «ما پارك طالقانی ورزش می كردیم، اكیپی؛ اونجا هم دیگه رو دیدیم. بار اول كه "امیر" رو دیدم خوشم اومد كه با ادب و مواظب بود و دلسوزی می كرد. همینجوری كه هم دیگه رو شناختیم بعد از دو سال ازدواج كردیم. مادر شوهرم می ترسید از اینكه "امیر" با یه ناشنوا ازدواج كنه و بچه اش ناشنوا بشه. ما كه ازدواج كردیم همه اش فكرم این بود كه وقتی بچه ام به دنیا میاد سالم باشه. وقتی كه بچه ام به دنیا اومد و شنوا بود خیلی خوشحال شدم. مادرشوهرم آراد رو خیلی دوست داره.»

«پدر و مادرها دوست دارن كه پسرشون با یه شنوا ازدواج كنه، اما ما توی دوستامون داریم، می بینیم اونهایی كه اینطوری ازدواج كردن نتونستن با هم زندگی كنن و جدا شدن. باید حتما معلولیت دو طرف یكسان باشه كه بتونن همدیگر رو درك كنن. همه از این میترسن كه وقتی بچه به دنیا میاد، یكیشون (زن یا شوهر) شنوا باشن كه وقتی بچه گریه میكنه اون بشنوه. دلشوره خانواده ها اینه كه یك نفر (زن یا شوهر) این معلولیت رو نداشته باشن كه همراه اون یكی باشن، در صورتی كه هردومون كه ناشنوا باشیم همدیگر رو بهتر درك می كنیم».

سمیرا در ادامه صحبت های "مریم" می گوید: «("امیر" و "مریم") این رو هم به ما ثابت كردن؛ بچه به دنیا اومد و قدرت خدا بود؛ ما می دیدیم كه آراد وقتی 2 ماهش بود، موقع گریه شب ها می خورد به دست "مریم" و "مریم" بیدار می شد كه بچه رو شیر بده. خودمم اینو همیشه احساس می كنم معجزه بود.» "مریم" ادامه می دهد: «بعد از تولد آراد سه ماه پیش پدر و مادرم بودم و مادرم كمكم كردن، بعد دیگه گفتم خودم می خوام تنها باشم كه یاد بگیرم. بچه رو كه آوردم ترسیدم كه از این به بعد میخوام چی كار كنم. بالشت رو می چسبوندم به بچه و دستم رو می ذاشتم رو بالشتش كه اگر خوابم برد، اگه تكونی بخوره من متوجه بشم و بیدار بشم. الان دیگه راحتم.»

"مریم" می گوید: «توی بیمارستان وقتی كه آراد به دنیا اومده بود، روز اول، مامانم بشقاب و قاشق رو به هم زده و دیده آراد بیدار شده، "مریم" گفته نكن خوابیده و (مامانش گفت نه خداروشكر (بچه) سالمه.» "امیر" اما می خندد و می گوید «من بی خیال بودم».

از آنها درباره نحوه ارتباط برقرار كردن آراد با مادر و پدرش می پرسیم: «آراد زبان اشاره رو تقریبی یاد گرفته و یه سری چیزارو متوجه میشه.» امیر با زبان اشاره یك دستش را روی موهایش می كشد و می گوید «آراد حمام رو اینطوری نشون می ده.» سمیرا فورا دو دستش را بالای سرش میبرد و حالت شستن مو را نشان می دهد و می گوید: «البته حمام اونطوری نیست. حمام اینه. آراد اونطوری می گه حمام».

سمیرا ادامه می دهد: «آراد فكر می كنم حدودا 6-7 ماه پیش كلمات رو مثل عمه، عمو، عزیز، مریم و... تلفظ می كرد. الان داره مقاومت می كنه برای حرف زدن. حرف نمی زنه. قشنگ بهش می گیم چشمت كو نشون می ده، اما الان مشكل ما اینه كه می تونست اما الان (كلمات) نمی گه» مریم كه از حرف های سمیرا متوجه شده كه درباره آراد صحبت می كنیم، ادامه می دهد: «برای دوستام كه تجربه شون بیشتر شده و بچه دار شدن گفتن كه مشكل ما هم همینه، نترس، حرف میزنه، سه چهار سالگی می تونه.»

بهزیستی 2 سال است كه هزینه ای بابت خرید باتری سمعك نمی پردازد

از مریم و امیر درباره مشكلات شان برای خرید سمعك و باتری آن و همچنین خدماتی كه از سازمان بهزیستی دریافت می كنند، می پرسیم. اینكه هرچند سال یكبار باید سمعك رو تعویض كنند؟ كه امیر می گوید: «قالبش رو عوض می كنیم. خود دستگاه رو نه. سمعك هایی كه از كانادا میاوردن خیلی خوب بود اما این سمعك ها اصلا خوب نیست. به خاطر همین نخریدم و همون قدیمی خودم هستش. 15 سال پیش 300 هزار تومن دادم و گرفتم. چون الان هزینه اش بالاست، نمی تونم بخرم».

بهزیستی برای خرید باتری كمك می كنه؟ «دو سال هست كه بهزیستی باتری نمی ده.» "امیر" همزمان از روی مبل بلند می شود و كشوی كمد كنار تخت خوابش را باز می كند. كیسه ای كه با چند باتری و دارو پر شده بیرون می كشد و باتری های سمعكش را نشان می دهد. «هزینه هر ورق باتری 40 هزار تومان است و هر ورق 6 باتری داره. قبلا بهزیستی اینو به ما می داد اما الان دو ساله كه (باتری) رو نمی ده و این یه بسته كه 6 تا باتری داره 40 هزار تومن هست.»

امیر ادامه می دهد: «برامون سخته ما دو نفر ناشنوا هستیم. حالا از قبل یه مقدار كه (باتری) داده بودن ما نگه داشتیم، اما خریدش برامون سخته كه بخواهیم هزینه كنیم.»

از میزان مستمری كه از سازمان بهزیستی دریافت می كنند نیز می پرسیم كه مریم می گوید: «برای آراد ندادن و هی میگن برای آراد رو هم درست می كنیم اما هنوز درست نكردن. ماهانه نفری 400 هزار تومان دریافت می كنیم.»

موعد رفتن كه می رسد، آراد خودش را در بغل امیر می اندازد. امیر، آراد را در آغوش می گیرد و در كنار همسرش بدرقه مان می كنند؛ بدرقه ای كه با ثبت یك عكس از "مریم"، "امیر" و آغوشی برای "آراد" به اتمام می رسد.

انتهای پیام
منبع خبر:
ایسنا
   تاریخ: ۰۸:۰۲ - ۰۸/۰۷/۱۴۰۱   بازدید: ۳۱۹